مثبت منفی

این اصل رو باید قبول کنیم : (( طبیعت رو مخالف ها بنا شده )) ... مثبت منفی ، آب وآتیش ، زن و مرد ...

مثبت منفی

این اصل رو باید قبول کنیم : (( طبیعت رو مخالف ها بنا شده )) ... مثبت منفی ، آب وآتیش ، زن و مرد ...

طبقه بندی موضوعی
مطالب پربحث‌تر

ماجرای من و غسالخانه

يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۲۳ ب.ظ

بسم رب الاموات

هنگامی که از سر جلسه امتحان بیرون آمدم احساس سنگینی عجیبی می کردم . این بود که با یکی از رفقا (که فردی است بس شاد و خندان و من قبلا در 

مطلب الارشاد الچروخ از ایشان نام برده ام) تصمیم گرفتیم به مصلی رفته و با ذکر فاتحه آن مرحومین را شاد بنموده و یاد مرگ را در دل هامان زنده کنیم .

هنگامی که به نزدیکی های مصلی رسیده صدایی بس مبهم به گوشمان رسید که کنجکاو شدیم و به سمت صدا حرکت کردیم . در آنجا فهمیدیم بنده ای از 

عباد خدا فوت نموده و بازماندگانش در حال خواندن نماز میت بر جنازه ایشان بودند .

با توجه به اینکه شرکت در تشعیع جنازه اموات ثوابی بس بلند دارد و با توجه به اثری که در تهذیب نفس دارد تصمیم گرفته در تشعیع جنازه این بنده ی خدا 

شرکت کنیم . دوچرخه هایمان را بر درختی قلف نموده و پس از آنکه سوره ی والعصر را خوانده و بر آنها پوف نمودیم با جمعیت همراه شدیم . 

نمی دانم چطور بود که دائم در طول مسیر داستان سیاحت غرب به ذهنم می آمد . مثلا در آنجا خوانده بودم  هنگامی که میت را به سوی گورش می برند

روحش در بین جمعیت حاضر است منتهی  اینبار جمعیت را با چشم برزخی می بیند . مثلا عده ای را به شکل خر ، عده ای را به شکل گاو ، عده ای را به 

شکل گرگ و عده ای را نیز به شکل شپش ! از این رو هر لحظه بر وحشتش افزوده می شود . این بود که هر چند قدم یک بار ذکر یا ستار را می گفتم تا شاید

خداوند اول بر خودم و بعد بر آن بنده خدا رحم کند . منادی دائم در طول مسی این ذکر را با صدای بلند تکرار میکرد :

به عزت و شرف لا اله الا الله              محمدا رسول الله                   علی ولی الله 

و جمعیت نیز بعد از او  ذکر لا اله الا الله را تکرار می کرد . آری در آنجا تمام وجودت میگوید لا اله الا الله . . .

همین طور رفتیم و به سر قبر آن بنده خدا رسیدیم . چند تکه سنگ در سر قبر بود که به آنها لحد می گفتند . مرده را با شانه ی راست در درون قبر گذاشتند 

و حاج آقایی در آنجا بود که تلقین را بر او می خواند . بیشتر از این نماندم و همراه با حسین به سوی مزار شهدا راه افتادیم . در بین راه با همان حاج آقا سلام

و علیکی کردم . وقتی وارد گلزار شهدا شدم ناخود آگاه یاد این مصرع سرود پایانی امسال افتادم  : شهادت حیاته      صراط نجاته

پس از تجدید پیمان با شهدا به سوی  دوچرخه هایمان راه افتادیم . دوچرخه ها را در جلوی غسالخانه پارک کرده بودیم! وقتی می خواستم قفل دوچرخه را

باز کنم دوباره همان حاج آقا را دیدیم . رفتم و به او گفتم : ببخشید حاج آقا . میشه یه بازدیدی از غسالخانه داشته باشیم ؟))

گفت :(( می خواید برید تو؟؟))

گفتم : (( بعله !))

گفت :(( داخل نرید . خوب نیست می ترسید ها ؟؟))

گفتم :(( مشکلی نیست میخوایم بترسیم .))

این طور بود که حاج آقا رفت و با یک نفر صحبت کرد و اومد گفت :(( الآن میان در رو باز می کنن برید تو ))

در این هنگام بود که وحشتی بس بسیار بر جانم سایه افکند و دست و پایم شروع به لرزش کرد . مردی میانسال آمد . گفتم :(( ببخشید الآن مرده داخل 

هست ؟)) گفت :((نه)) گفتم :(( ببخشید خیلی ترس داره  .)) گفت :(( نه . سرنوشت هر آدمیه . بالاخره که باید بیاید اینجا .))

در را باز کرد . غسالخانه فضای خاص و عجیی داشت . آن مرد هم برای ما شروع به توضیح کرد : اینی که می بینید سردخونه است . روی اونجا مرده رو 

می شوریم . اونجا کفنش می کنیم و . . .

وقتی که اومدم بیرون انقلاب عجیبی در درونم شده بود . اونجا فهمیدم که سهم آدم از این دنیا یه چار دیواری خاکی و سه تیکه پارچه ی سفیده و دیگر هیچ .

و این طور بود که یاد مرگ در دل هایمان زنده شد و صد البته جیگرمان پر شرب . . .

                                                                                                                                           و السلام علی من اتبع الهدی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۱۴
علی زاهدی

نظرات  (۴)

سلام
پرداخت به غسالخونه اونقدر نبود که کل عنوان مطلبت بشه این.
نه این که عنوانت خوب نیس ها، نه.
پرداختت به داخل غسالخونه کمه.
 
راستی
حالا که انقلابی عجیب درت به وقوع پیوسته، قربون دستت، مطلبتو بفرست.
نشریه منتظره.
پاسخ:
سلام
همین قدر هم که پرداختم بس بود . اگه زوایای بیشتر ماجرا رو برات می گفتم همونجا پشت سیستم سکته می زدی . اونوقت باید تو رو  می بردیم غسالخونه .
در ضمن مگه نشریه تا پایان امتحانات در حالت تعلیق نیست؟؟؟؟؟
۱۶ دی ۹۳ ، ۱۸:۵۱ سیدجلیل عربشاهی
1.تو خط دهم بجای قفل نوشتی قلف در حالی که آخرای مطلبت قفل استفاده کردی
2.تو خط هجدهم «ر»ی مسیر رو نذاشتی
3.با نظر هادی موافقم
4.به نظرم حتی اگه اسمشو میذاشتی «من و غسالخونه» بهتر از «ماجرای من و غسالخونه» بود
۱۹ دی ۹۳ ، ۰۰:۲۴ الاحقر:امیر حسین ربانی
فکر میکنم دوستان خیلی به حواشی به جای اصل مطلب  دقت کرده اند.اصل مطلب اینه که آدم برای لحظاتی از ظلمانیت نفس و این دنیا کنده بشه واین خیلی ارزش داره،تو این نوشتار هم این کاملا مشهود بود،و بیشترین حس باید حس غبطه و حسرت باشه، و حقیر به حال نویسنده غبطه میخورم...
یرحمکم الله...
۱۰ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۲۳ سید جواد موسویان
بسم الله

جالب بود

ما هم جای شما خالی - یه بار رفته بودیم

میت هم حضور داشت اونجا ...

یه جورایی ادم میترسه ... از مرده نه ... از مردن ...
اونم نه از اینکه مردن درد داشته باشه ...
از اینکه بعد اینکه بمیری - جسم راحت میشه - ولی روح ...
میره سمت مجازات ...

و من الله توفیق

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی