مسافر کربلا(4)
در راه نجف
جو کشور عراق خیلی امنیتی بود . اینو از همون اول که وارد عراق شدم فهمیدم . مثلا تا سه اتوبوس جمع نمی شدند ، اتوبوس ها حرکت نمی کردند . و یا از لب مرز تا خود نجف مدام یک ماشین گارد ویژه با چند تا از اون سربازای خفن عراقی با فاصله ی کم ازاتوبوس حرکت می کرد.
تو اون فاصله که منتظر دو تا اتوبوس دیگه ایرانی بودیم تا بیان ، من و چند تا از رفقا که به شدت از دیدن اون سربازا( مخصوصا بااون قیافه هاشون )ذوق مرگ شده بودیم با پیشنهاد بنده تصمیم گرفته از اتوبوس پیاده بشیم و با اونا عکس بگیریم . وقتی پیاده شدیم من که مثلا می خواستم باهاشون عربی حرف بزنم به یکی از اونا گفتم :(( الحبیبی ! العکس ، التصویر!!! )) اونم یه نگاهی به رفیقش کرد و بعد هم افتخار داد و چند تا عکس با ما گرفت .
به اتوبوس برگشتیم . به ما گفتن که باید ساعتا رو نیم ساعت به عقب بکشیم . ساعت 9:27 صبح بود .
و بالاخره بعد یک ربع انتظار دو تا اتوبوس دیگه هم رسیدند و به سمت نجف راه افتادیم . میتونم بگم تا چند دقیقه از وضع رانندگی عراقی ها در یه شوک چند دقیقه ای به سر می بردم . مثلا وقتی داشتی توی مسیر خودت می رفتی یهو میدیدی که یه هیجده چرخ با کمال احترام روبروته که در این حال راننده اتوبوس با کمال خونسردی اتوبوس رو به لاین کناری هدایت میکرد و بعد از رد شدن کامیون با نواختن بوقی از راننده هیجده چرخ تشکر می کرد . راستی گفتم بوق . معمولا ما در هر 10 ثانیه دوبار صدای بوق اتوبوس رو میشنیدیم . و البته این موضوعی بس کلافه کننده و اعصاب خوردکننده بود . بوقشون هم صدایی شبیه به صوت بلبلی خودمون داشت که وقتی زده می شد صداش تا اعماق مغزت نفوذ می کرد .
از این موضوع که بگذیم بعد از نیم ساعت ، حاج آقای کاروانمون شروع به خوندن زیارت عاشورا کرد و از وسطاش هم به من داد .
بعد زیارت عاشورا هم یه مداحی خوندم . انشا. . . که قبول کنند . بهتون توصیه می کنم که اگه همچین سفری نصیبتون شد حتما سعی کنید با روحانی کاروانتون مثل یه دوست بشید . میتونم به جرئت بگم که معنویت سفرتون چند برابر میشه .
ساعتای ده و نیم یازده بود . وسطای راه به یه جایی شبیه به رستوران بین راهی های خودمون رسیدیم . از اونجا ناهار رو تحویل گرفتیم . هنوز که هنوزه نتونستم کشف کنم که اسم اون غذا چی بود . (از همون غذاها بود که تو تلویزیون برای تبلیغات روغن سرخ کردنی اویلا نشون میدن!)
بعد صرف ناهار ترجیح دادم یه ساعتی بخوابم . اما به لطف بوق های ممتد راننده اتوبوس . . . .
بعد دو ساعت حرکت متوجه صحبت های حاج آقای مزینانی (روحانی کاروان) شدم . :(( این سرزمین رو از اون جهت نجف می نامند که مرکب از دو کلمه نی و جف است . به معنای دریایی که خشک شد . . . .)) آره ، ما به ورودی نجف رسیده بودیم . کتاب دعا رو که به توصیه یکی از رفقا برداشته بودم رو باز کردم و دعای ورود به شهر نجف رو خوندم .
((چون به دروازه نجف برسى بگو:
الْحَمْدُ لِلَّهِ
الَّذِی هَدَانَا لِهَذَا وَ مَا کُنَّا لِنَهْتَدِیَ لَوْ لا أَنْ هَدَانَا
اللَّهُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی سَیَّرَنِی فِی بِلادِهِ وَ حَمَلَنِی عَلَى
دَوَابِّهِ وَ طَوَى لِیَ الْبَعِیدَ وَ صَرَفَ عَنِّی الْمَحْذُورَ وَ دَفَعَ
عَنِّی الْمَکْرُوهَ حَتَّى أَقْدَمَنِی حَرَمَ أَخِی رَسُولِهِ صَلَّى اللَّهُ
عَلَیْهِ وَ آلِهِ))
همونطور که محو تماشای شهر نجف بودم یهو نگاهم سمت راست اتوبوس افتاد . و قبرستان وادی السلام رو با همه ی عظمت و شکوهش دیدم .
اتوبوس ما رو دم در هتل پیاده کرد . وقتی پیاده شدیم رو کردم به راننده و بهش گفتم :((حبیبی ، این الحرم ؟)) اونم جواب منو داد و من تنها چیزهایی که از حرفاش فهمیدم این بود که تا حرم مولا راه زیادی نیست . وارد هتل شدیم . اسم هتلمون بود :(( مدینة الحیدریه))
باورم نمیشد که تا یکی دو ساعت دیگه دستم به ضریح مولا میرسه . . .