مسافر کربلا (5)
ایوان نجف . . .
بعد از تحویل گرفتن کلید از مدیر کاروان به اتاقمون رفتیم . پس از ورود به اتاق با وایبر و با استفاده از اینترنت هتل به بقیه
رفقا اعلام حضورکردم و بحمدالله این وایبر باعث شد تا خیلی هزینه های تلفن ما پایین بیاد .
اول به پشت بام هتل رفتم . میخواستم ببینم آیا حرم از بالای هتل دیده میشه یا نه؟
هرچی نگاه می کردم حرم دیده نمیشد . اما وادی السلام به خوبی از بالای هتل دیده میشد .
به اتاق برگشتم . یک دست لباس تمیز پوشیدم ، انگشترم رو به دست کردم و چفیه ام رو به دوشم انداختتم . تسبیح به
دست به پایین هتل رفتم و توی لابی هتل منتظر نشستم تا بقیه بیاین . و پس از حدود یک ربع انتظار بالاخره بقیه مسافرا
هم از راه رسیدند . تو چهره ی همشون شوروشوقی عجیب برای زیارت بود . با اینکه بعضی هاشون سفر چندمشون بود
ولی همشون مثل منِ سفر اولی تشنه ی دیدن حرم آقا امیرالمومنین(ع) بودند . با صدای حاج آقای برغمدی (مدیر
کاروان) از هتل در اومدیم و به سمت حرم امیرالمومنین علی(ع) راه افتادیم .
شکر خدا فاصله هتل تا حرم مولا خیلی زیاد نبود . فقط 800 متر . . .
با قدم هایی آرام و آهسته ، همراه با کاروان حرکت می کردم . تقریبا هر خیابان منتهی به حرم 1 تا 2 تا ایست بازرسی
داشت . همه ی هم کاروانی ها تو خودشون بودند .
وقتی داشتیم به سمت حرم می رفتیم دائم حرف عمه ام که موقع خداحافظی توی سبزوار بهم گفت یادم میومد :(( وقتی داشتی توی نجف یا توی
بین الحرمین راه می رفتی؛ دائم به خودت بگو : الآن منم که دارم به زیارت حضرت علی (ع) می رم ؟ الآن منم که دارم توی بین الحرمین راه می
رم ؟)) و من معنای این حرف رو الآن ، پس از سه ماه دارم می فهم . . .
پس از گذروندن یکی دو تا ایست بازرسی ، کم کم گنبد حرم نمایان شد . حس غریبی داشتم . غریب و ناآشنا . . .
رفتیم و روبروی باب القبله ایستادیم . صدای حاج آقای مزینانی منو به خودم آورد :(( اینجا مرقد اون مولای مظلومیه که
شب ها با چاه های همین شهر درد و دل می کرد . اینجا حرم اون آقاییه که 25 سال جلوی چشمش حقش رو خوردند و
او نتونست حرفی بزنه . اینجا مدفن اون عزیزیه که جلوی چشمش خانمش رو کتک زدند و بچه هاشو ترسوندند . اینجا
حرم اون مظلومیه که جلوی چشم بچه هاش ریسمون به دست و گردنش انداختند .)) صدای گریه و ناله از هر طرف بلند
شد . و بعد حاج آقا شروع کرد به خوندن اذن دخول حرم امیر المومنین (ع) :
((اللَّهُمَّ إِنِّی وَقَفْتُ عَلَى بَابٍ مِنْ أَبْوَابِ بُیُوتِ نَبِیِّکَ صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ قَدْ مَنَعْتَ النَّاسَ أَنْ یَدْخُلُوا إِلا بِإِذْنِهِ فَقُلْتَ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلا أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ . . . أَ أَدْخُلُ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَ أَدْخُلُ یَا حُجَّةَ اللَّهِ أَ أَدْخُلُ یَا مَلائِکَةَ اللَّهِ الْمُقَرَّبِینَ الْمُقِیمِینَ فِی هَذَا الْمَشْهَدِ فَأْذَنْ لِی یَا مَوْلایَ فِی الدُّخُولِ أَفْضَلَ مَا أَذِنْتَ لِأَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ فَإِنْ لَمْ أَکُنْ أَهْلا لِذَلِکَ فَأَنْتَ أَهْلٌ لِذَلِکَ . . .))
مدیر کاروان هم گفت :((انشا الله پس از اینکه زیارت کردید ؛ بعد نماز مغرب ، جلوی ایوان طلا بنده این تابلو رو بالا می
گیرم . سر موقع بیاید تا برای شام به هتل برگردیم .)) رفتم پیش بابام و با حالتی ملتمسانه گفتم :(( باباجان به من اجازه
می دید که تنها و با خودم باشم ؟ ))گفتند :(( شما آزادی . فقط بعد اذان بیا جلوی ایوون طلا تا با هم برگردیم . یکی دو بار
که با هم اومدیم و راه رو یاد گرفتی ، اگه خواستی تنها هم بیای مشکلی نیست .)) بی نهایت خوشحال شدم و از پدرم
تشکر کردم و ازشون جدا شدم.
رفتم و جلوی باب القبله وایستادم . دست به سینه گذاشتم و گفتم : (( السلام علیک یا امیر المومنین . السلام علیک یا آدم
صفوة الله . السلام علیک یا نوح نبی الله .)) پس در حرم رو بوسیدم و وارد حرم شدم .
حال و هوای عجیبی داشتم . حسی غریب و حالی خاص . . . . انگار که عظمت شخصی بزرگ وجود من رو قبضه کرده بود
. باورم نمیشد ؛ حرم درست در مقابلم بود .
راه افتادم و حرکت کردم . چند قدم که رفتم ناگهان چشمم خیره به ایوان طلا شد و فقط 4 تا 5 ثانیه به اون ایوان زل زده
بودم . زبانم ازعظمت و بزرگی حرم بند اومده بود و همونجا نشستم . بعضی از ادعیه رو از روی کتاب خوندم و بعد بلند شدم تا به
پابوسی مولا برم . با قدم هایی کوتاه وآهسته به سمت ضریح رفتم . و بعد از چند ثانیه :
ضریح رو بوسیدم و بعد به گوشه ای رفتم و شروع به نجوا با مولایم کردم .
و اکنون من حسرت اون لحظات رو میخورم . تا اذان چیزی باقی نمانده بود . راستش رو بخواید دلم راضی نمیشد به غیر از
جلوی ایوون طلا نماز بخونم . این بود که در تمامی این مدت من تمام نماز هایم رو جلوی ایوون طلا می خوندم . واقعا
وقتی اونجا هستی معنی این بیت رو میفهمی :
ایوان نجف عجب صفایی دارد حیدر بنگر چه بارگاهی دارد
و اوج این مفهوم در هنگام نماز جماعت برات معنی می شود . کنار مناره شمالی و نزدیک به قبر آیت الله کمپانی (ره) و آقا
مصطفی خمینی (ره)جایی پیدا کردم و همونجا نماز مغرب و عشا رو به جماعت خوندم . بعد نماز هم رفتم و سر قبر این دو
بزرگوار براشون فاتحه ای خوندم .
وقتی به صحن برگشتم ، تابلو ((ضیاءگشت سبزوار )) رو دیدم . پس طبق قرار رفتم و سلام کردم و کنار پدرم نشستم . . .