مثبت منفی

این اصل رو باید قبول کنیم : (( طبیعت رو مخالف ها بنا شده )) ... مثبت منفی ، آب وآتیش ، زن و مرد ...

مثبت منفی

این اصل رو باید قبول کنیم : (( طبیعت رو مخالف ها بنا شده )) ... مثبت منفی ، آب وآتیش ، زن و مرد ...

طبقه بندی موضوعی
مطالب پربحث‌تر

تاکسی

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۲۲ ب.ظ

توی تاکسی نشسته بودم و داشتم بعد از دادن امتحان دینی به خونه بر می گشتم . تاکسی دار آهنگ گذاشته بود و صداش رو هم تا تهش زیاد کرده بود . من مردد بودم که بهش بگم آیا خاموش کنه یا نه . اصلا آیا الآن به من واجبه که نهی از منکر بکنم ؟ پس تو ذهنم صفحه 151 دینی! (1)رو مرور کردم :

شرایط وجوب امر به معروف و نهی از منکر :

1-بداند چیزی را که شخص ترک کرده و انجام نداده ، از واجبات است و یا آنچه را انجام داده از محرمات است .

:((حالا درسته این آهنگه یکم چیز هست ولی دیگه خیلی چیز نیست !! تحمل میکنم . اصلا شاید اگه بهش بگم بنده خدا ناراحت بشه . نه بابا ! آهنگه خیلی بد نیست .روز عیده . بزار شاد باشه .))

2-بداند که شخص گناهکار تصمیم دارد گناه خود را ادامه دهد . پس اگر نداند یا احتمال بدهد که تکرار نمی کند ، امر به معروف و نهی از منکر واجب نیست .

((اصلا از کجا معلوم این بنده خدا میخواد بازم گوش کنه . شاید امروز توی خونه با زن و بچه اش دعواش شده بوده و الان این آهنگو گذاشته یکم دلش وا بشه . ول کن بابا .))

3-احتمال بدهد که امر و نهی او موثر واقع بشود . در امر و نهی او مفسده ای نیست .(ضرر جانی ، مالی یا آبرویی قابل توجه نداشته باشد )

:((اگه الان بهش گفتی و قبول نکرد چی . اصلا به قیافه اش هم نمی خوره قبول کنه . اگه بهش گفتم و بعد جلوی این چند تا مسافر دیگه شروع کرد به جیغ و داد کردن و اینکه شما مذهبی ها چقدر خشکید . اصلا نمی ارزه . الآن میرسی خونه . تموم میشه .))

خودم رو با این استدلال ها قانع کرده بودم که امر به معروف و نهی از منکر الآن از گردن من ساقطه . توی حال خودم بودم که نگاهم به یکی از این بیلبورد های سطح شهر افتاد . روش یک حدیث از امام حسین (ع) زده بودند :

((رستگـار نمی شوند مـردمـى که خشنـودى مخلـوق را در مقـابل غضب خـالق خریدنـد . ))(2)

یک لحظه تکون خوردم . انگار مخاطب این حدیث من بودم . دلمو به دریا زدم . هرچی میخواد بشه . من باید وظیفه مو انجام بدم . رو کردم به راننده و بهش گفتم :((آقا خیلی ببخشید ، امکانش هست یکم صدای این آهنگ رو کم کنید ؟))

راننده هم یه نگاهی از روی تعجب بهم کرد و گفت :((بیا . اصلا خاموش میکنم . )) خودمونیم ها . ولی خیلی خوشحال شدم . من خواستم یکم صدای آهنگ رو کم کنه ولی خدا کاری کرد که کلا ضبطش رو خاموش کنه . آره : إِن تَنصُرُواْ اللَّهَ یَنصُرْکُمْ(3)

.....................................................................................................................................................

1-بالای صفحه سه خط اول!!!!!!!!

2-بحارالانوار(ط-بیروت) ج 44 ، ص 383

3-آیه 7 سوره محمد(ص)

4-به نظرم این داستان قابلیت تبدیل شدن به یک فیلم رو هم داره .

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۲
علی زاهدی

طعم شکست

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۰۹ ب.ظ


گاهی باورت نمی شود ، اما باید قبول کنی که شکست خورده ای . نمی دانم چرا ، اما هیچ گاه در طول زندگی ام از شکست خوردن  احساس خوبی نداشته ام .اما باید قبول کرد که شکست خورده ای .


فقط کاش این شکست خوردن ها باعث شکستن آدم نشود . که شکستن آدم هویت او را بر باد می دهد . زندگی او را بر باد می دهد .قبلا می گفتند  که این ، پلی به سوی پیروزی است . اما بعضی شکست چنان تو را به زمین می زنند که چشیدن طعم پیروزی را برایت غیرقابل تصور می کنند .


و وای اگر این شکست از جانب نفست باشد ...


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۹
علی زاهدی

اندر احوالات این روزهای من

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۳۵ ب.ظ

فکر میکنم مدتی است دچار نوعی خودتوقعی بالا شده ام . اینکه همیشه چه در فضای مدرسه و کلاس و درس ، چه در فضای هیات و حتی در فضای دوستی و رفاقت ها همواره می خواهم کارم را به بهترین وجه ممکن انجام دهم . حال جالب تر اینجا که به عنوان مثال شب قبل پرسش درس ، در حد بیست میشینم میخونم ؛ اما روز بعد که میرم سر کلاس سوال همه بچه های کلاس رو میتونم جواب بدم اما وقتی نوبت به سوال کردن از خودم میشه مثل یک تریکودینا (1)در گِل گیر میکنم ! و نمتونم اون سوال رو کامل جواب بدم . بعد از همه بدتر اینجاست که اون رفیقت که قبل پرسش بهت میگفت من دیشب هیچی نخوندم میره و بیست میشه و بعد تو بعد از اون همه خوندن و تمرین یه نمره پایین تر (مثلا نوزده و بیست و پنج صدم ) میگیری !!!!!!(2)(اینجاست که به راستی باید بری و توی افق محو بشی)

یا مثلا نوحه ای رو که شاید ماه ها گوش کردی و تمرین کردی همون شب هیات یه قسمت از شعر از ذهنت میپره یا مثلا کاملا یک دفعه آب دهانت میپره وسط نوحه توی گلوت یا مثلا گلوت به یک ثانیه وسط نوحه خشک میشه و اینجور موارد ...

تا بحال بارها اینجور موارد برام پیش اومده . اوائل خیلی توجه نمی کردم اما چه کار کنم و چه کار میتوان کرد که به قول حضرت حافظ بالاخره این درد پنهان آشکارا خواهد شد .

از یه طرف وقتی به این خودتوقعی فکر میکنم میبینم خیلی هم بد نیست چون به هر حال مثل یه عامل محرک می مونه که دائم انسان رو به سمت جلو هل میده . اینکه به انسان کمک میکنه در یه مرحله متوقف نشه و دائم ادامه راه رو ببینه . اما خواب بنا به اصل حجیت خبر واحد انسان دوست داره نتیجه ی کارش رو اون طور که دوست داره ببینه . زود هم نتیجه رو ببینه . اما یه جمله حاج آقا اسماعیل زاده توی هیئت یه دید دیگه نسبت به این مساله بهم داد :((گاهی خدا نمره تو از دستی کم میکنه که یادت نره همه کاره اونه . یادت نره همه چیز به دست اون بالاییه اس .گاهی خدا به انسان ها درد رو میچشونه که دائم به یادش بیوفتن )) آره این ضربه خوردن ها دقیقا بهت میفهمونه که بفهمی تا وقتی خودش نخواد نمیتونی به اون چیزی که میخوای برسی . به قول مولام علی (ع) : ((عرفتّ الله بفسخ العزائم ))(3)

................................................................................................................................

1-تریکودینا نوعی تک سلولی آبزی است زیست شناسی 1-صفحه14

2-مدیونید اگه نفمیده باشید من خیلی ..... خونم .

3-خدا را به در هم شکسته شدن آرزوها شناختم

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۳۵
علی زاهدی

رفاقت به سبک مدافعان حرم

شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۲۸ ق.ظ


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۲۸
علی زاهدی

ممنونم آقا عباسعلی عزیز

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۱۰ ب.ظ


دیشب ، بعد از یه عالمه عاشقی با شما ، حرفی از حمید آقای هیاتمان دلم را زیر و رو کرد . گفت که شما من رو خواستین تا براتون مداحی کنم . شما منو لایق دیدید که براتون نوحه بخونم . راستش را بخواهید تا اون موقع اونطوری به این مساله نگاه نکرده بودم . اما یکم که بیشتر فکر کردم دیدم حرفشون خیلی درسته .


آره آقا عباسعلی اون موقع که آهنگ نوحه از ذهنم پریده بود خودت بودی که آهنگ نوحه رو به یادم آوردی . دیشب خودت به صدای ضعیف من کمک کردی . نه حالا که فکر میکنم میبینم دیشب همش حواست به من بود . شما رو به جان همون مادری که میدونم همیشه بوی چادر خاکیش رو حس میکنی قسم میدم که مثل دیشب همیشه ی عمرم حواست به من باشه .


آقا عباسعلی جان ، فردای قیامت بیا دست منو هم بگیر . بگو خدایا این بنده ات یک شب توی هیات فاطمیون برای مادر ما نوحه خونده . من خودم شاهد بودم .


دیگه نذار به سمت گناه برم . هر وقت شیطان رو اطراف دلم دیدی بیا و دستمو بگیر . نذار دوباره این حس های قشنگو از دست بدم .


ممنونم آقا عباسعلی عزیز


ممنونم . . .


 


 


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۰
علی زاهدی

باور نمی کنم کاندیدا

پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۴۲ ق.ظ

آقای کاندیدا باور نمیکنم که طرفدار ولایت هستی . شاید اولش باور می کردم . وقتی پوستر هایت را در سرتاسر شهر می دیدم . وقتی عکست را کنار رهبری میزدی و بعد زیرش  مینوشتی (( طرفدار ولایت )) . وقتی در نطق هایت خود را موظف به پیروی از فرامین ولی فقیه می دانستی.

اما  نه تو ولایتی نیستی . که اگر بودی درست در همان شب هایی که فریاد سکوت در خانه ی حسنین (علیم السلام) می پیچد ، درست در همان شب هایی که زهرا(س) با چشمانی خیس و اشکبار عزیزانش را در آغوش گرفته و برایشان لالایی وداع می خواند ، درست در همان شب هایی که حسن (ع) با دیدن خواب آن کوچه ، از خواب می پرد و مویه کنان خود را در آغوش پدر می اندازد ؛ تو و هوادانت به خیابان نمی آمدید و با گذاشتن آهنگی که به جد برای مجالس شیطانی ساخته شده بود ، به رقص و آواز نمی پرداختید .

به کدام مهر و آیین و ولایت هستی کاندیدا ؟؟؟؟ از کدام ولایت حرف میزنی ؟؟؟؟؟

این را بدان کاندیدا :(( تا رهبر را باور نداشته باشی راه را باور نخواهی داشت .))تا مرام علی (ع) را در رفتارت حس نکرده باشی نخواهی توانست عدالت علی (ع) را بر در و دیوار این شهر حاکم کنی .

این روز ها معراج السعاده هم سر درد دل دارد گویا :

بدان که: ضد این صفت عجب و خودنمائی، شکسته نفسی و خود را حقیر شمردن وذلیل و پست دانستن است. و این بهترین صفت از صفات کمالات است. و فایده آن دردنیا و آخرت بی حد و حصر، و هر که به مرتبه بلندی یا رتبه ارجمندی رسید به وسیله این صفت رسید. و هیچ کسی خود را ذلیل نشمرد مگر اینکه خدا عزیزش شمرد. واحدی خود را نیفکند، مگر اینکه خدا او را برداشت و بلند کرد.

با تو هستم کاندیدا ! خودت را چطور برای من معرفی می کنی ؟ این صفات را چطور برای خود تسخیر کرده ای ؟ از کجا این ها را آورده ای؟ ایا این صفات را در خود دیده ای ؟ چطور می توانی اینقدر از خود تعریف کنی ؟

چطور باور کنم که می خواهی به مجلس بروی و حق مردم را بستانی ، حال آنکه در زیر پوست نرم شب ، تو و طرفدارانت آنگونه با چسباندن پوسترهایت شهر را مزین می نمایید ! که انگار نه انگار در و دیوار این شهر حق من است . با کدام حق و با کدام اجازه اینگونه چهره شهر مرا پر از پوستر هایت کردی ؟

حیف از این همه کاغذ که برای به قدرت رسیدن تو از بین رفت . حیف . . . حیف از این همه پول که برای تبلیغات تو از بین رفت . در حالی که اندکی از همین پول ها می توانست گرسنگی بسیاری از کودکان شهرم را خاتمه بخشد .

کاندیدا ! از من نخواه باور کنم و باور نخواهم کرد خیلی از حرف هایت را . از من نخواه باور کنم که به دلیل احساس تکلیف آمدی و نامزد شدی . بگذار فریاد خاموش من در این دل محبوس بماند . . .


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۲
علی زاهدی

عاشقانه ای با تو

سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۳۴ ق.ظ

سلام بر تو ای پیامبر مهربانی ها

سلام بر تو ای کسی که با آمدنت فرشته های آسمان را مسرور و شادمان کردی .

 سلامی با سرچشمه ای از عشق بی انتهایم بر تو ای مهربان مردی که به ما زیبا زیستن را یاد دادی .

ای پیامبر عزیزم ، از تو ممنونم که در آن روز  که خلایق را گلچین می کردی ، من را قابل دیدی و منت بر من

 نهادی و مرا اول در میان پیروان آیین ات بگذاشتی و بعد مرا جزء محبان امیرالمومنین (ع) قرار دادی .لطف

 ومنت از این بالاتر ؟! از تو ممنونم ای آقا جان . به خاطر تمام مهربانی هایی که تاکنون نسبت به من داشته اید.

در مدح شما چه بگویم که سروهای قد برافراشته نیز در وصف بزرگی شما قد خم کرده اند . و اصلا با کدام زبان

مدح تو را بگویم که زبان ماهی های دریا هم برای گفتن مدح و صفات شما خواهند خشکید .

ای پیامبر عشق ، ای سید آسمان ها و زمین

ببخش مرا . چرا که تاکنون نتوانسته ام انطور که تو خواستی مسلمانی ام را به جا بیاورم . نتوانستم اخلاق و

رفتار و کردارم را شبیه شما بکنم . نتوانستم جزء اویس های تو بشوم . همان اویسی که در عشق تو سوخت و

 خاکستر شد و اخر سر خاکسترهای وجودش را بر خاک های گرم صفین به باد داد . نتوانستم انطور که باید

عاشقت بشوم که شرط ورود به این درگه عشق است .

به حق عزیزانت دستم را رها مکن . همانطور که تا بحال هم دستم را رها نکرده ای و حواست به من بوده و

 الطافت را در لحظه لحظه ی زندگی ام حس کرده ام .  



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۰۱:۳۴
علی زاهدی

مسافر کربلا(6)

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۹ ق.ظ

اشک چشم

کنار پدرم نشستم . با دلی گرفته محو تماشای حرم مولا بودم . هر طرف حرم را که سر می چرخاندی روضه خوانی نشسته بود

. همه ی روضه خوان ها هم روضه ی حضرت زهرا(س) می خواندند . تصورش اکنون برایم دردآور است .فکرش را بکن . روضه

ی حضرت  زهرا (س) در حرم مولا علی (ع) . . .

در گوشه ای از حرم زائرانی از پاکستان آمده بودند . عزاداری شان به سبک خودشان بود . خاص و جذاب .

زائران ایرانی خیلی زیاد بودند . هر طرف سر می چرخاندی زائران ایرانی را می دیدی . نمی دانم حضور زیاد زائران ایرانی بود

یا کرامت و بزرگواری مولا که من در حرمش هیچ احساس غریبی نمی کردم . البته فقط در حرمش . . .

صدای حاج آقای برغمدی مرا به خود آورد .به سمت درب خروجی راه افتادیم . جلوی در باب القبله دوباره به امیرالمومنین

سلامی عرض کردم . سلام وداع :

السلام علیک یا امیرالمومنین . السلام علیک و رحمة الله و برکاته .

از باب القبله از حرم خارج شدیم .  کفشداری چند قدم آن طرف تر بود . کفش هایمان را تحویل گرفتیم و به سمت هتل راه

افتادیم . نگاهی به چشم های کاروانیان انداختم . چشم اکثرشان خیس بود . و چشم های من خشک تر از همه . . .

در این جا به یاد حرف های آقای استاجی افتادم :((ببین ممکنه چون سفر اولته اصلا حس و حال معنوی بهت دست نداده .

خیلی از سفراولی ها رفتن و اومدن ؛ گفتن هیچ حس معنوی بهشون تو این سفر دست نداد .))

با ناراحتی کنار حاج آقای مزینانی رفتم و گفتم :(( ببخشید حاج آقا . یک سوال از خدمتتون داشتم . علت اینکه بعضی ها تو

 حرم امیرالمومنین (ع) اشک چشمشون جاری نمیشه چیه ؟ به خاطر گناهاشونه ؟ ))

پاسخ حاج آقا من رو به فکر فرو برد:(( خیلی ها مثل شما اومدن نجف و همین سوال رو پرسیدن . علت یک چیز دیگه میتونه

 باشه . گاهی عظمت امیرالمومنین و حرمش آدم رو می گیره و نمیذاره اشک چشم جاری بشه . ))

به مسیر ادامه دادیم . بازار های محلی در گوشه و کنار خیابان دیده می شد . یک گوشه اسباب بازی میفروختن . گوشه ای

دیگر پارچه فروشی بساطش رو پهن پهن کرده بود . گاری ها هم در محدوده ی حرم حکم تاکسی را داشتند .


 

بهداشت شهر نجف واقعا ضعیف بود . خیابان ها بسیار کثیف بودند و موش ها در اواخر شب ، شهر را پر می کردند . 

به هتل رسیدیم . مستقیم به طبقه ی پایین و سالن غذاخوری رفتیم . اصلا یادم نیست شام چی دادند . اما خودم سعی می

کردم در طول این سفر از خوردن گوشت حتی المقدور پرهیز کنم . خیلی زود شام خوردم و به اتاقمون رفتم . روی تخت دراز

کشیدم . دوست نداشتم خیلی تو هتل باشم و میخواستم دوباره خیلی زود به حرم بازگردم . اما چه کنم که خستگی راه تمام

وجودم را فرا گرفته بود . . .  

بعد سه چهار ساعت نزدیکای اذان صبح از خواب بلند شدیم . وضو گرفتیم و به لابی هتل آمدیم . با آمدن بقیه ی کاروان به

 سمت حرم راه افتادیم .هوا سرد بود . آنقدر که اگر کت نمی پوشیدی احتمال سرما خوردن وجود داشت . شهر نجف آن موقع

صبح آرامش و سکوت عجیبی داشت . صدای قدم های خود را می شنیدی . رفتیم  و پس از رد کردن چند تا ایست بازرسی

دوباره کفش هایمان را به کفشداری کنار باب القبله تحویل دادیم . دوباره وارد حرم شدیم . حرم نسبتا خلوت بود .

 

 رفتم و سر به ضریح مولا گذاشتم و درد دل هایم را با مولا گفتم .

نیم ساعت به اذان صبح رفتم و جلوی ایوان طلا برای نماز جا گرفتم . اصولا در این زیارت به اوقات نماز خیلی توجه می شد .

همه ی کارها با نماز تنظیم می شد . رفتن و یا برگشتن از حرم ، غذا خوردن و . . . .  و واقعا اینکه خدا واجب کرده نماز رو به

 عربی بخوانیم ، در آنجا معنی پیدا می کند . وقتی اون همه جمعیت که از کشورهای مختلف اومدن در نماز جماعت شانه به

شانه هم می ایستند و همه با هم یکصدا می گویند :((ایّاک نعبد و ایّاک نستعین)) احساس آرامش عجیبی تو قلبت بوجود

میاد . آرامشی که نظیرش رو تو هیچ جا حس نکرده ای .

بعد نماز صبح بلند شدم و رفتم روبروی ضریح نشستم و زیارت امین الله رو خوندم .

 بعد هم بلند شدم و رفتم کنار ضریح . سربه ضریح گذاشتم و تک تک رفقا رو یاد کردم . اینم که میگم یاد کردم نه این که تو

ذهنم به یاد آوردمشون . تک تک رفقا رو به اسم کنار ضریح دعا کردم : یا امام علی ! محمد رو اینطوری کن . حاج آقا را

 اونجوری ، جلیل که دیگه مشخصه و . . .   .*

در ضمن در قنوت نماز و هرجایی که می رفتم دائم یک ذکر ورد زبانم بود :اللهم الرزقنا توفیق البکا علی اهل بیت . هنوز چشمانم قصد نداشتند آرزوی مرا بر آورده کنند .

بعد از خواندن مختصری زیارت نامه برگشتم به صحن و برای همه ی علمای مدفون در حرم فاتحه ای فرستادم و به طرف باب

القبله رفتم . گرگ و میش صبح بود . از باب القبله خارج شدم و کفش هایم را از کفشداری تحویل گرفتم .

خستگی مفرط داشت منو اذیت می کرد . دیگه راه رو یاد گرفته بودم . پس به هتل رفتم .

.........................................................................................................................................................................................................

*این سه دوست عزیز صرفا جهت نمونه بودند وگرنه ما تا اونجا که حافظه مون یاری می داد رفقا را در حرمین شریفین یاد کردیم .

 

 

  

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۹
علی زاهدی

ریاضی زندگی

جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۷ ب.ظ

اعداد بین صفر و یک خواص عجیبی دارند .(0.2!)

شاید مانند انسان های کوچکتر از حد آدمیت و آدم های کوته نظر  باشند .

وقتی در آن ها ضرب میشوی و با آنها مشارکت میکنی تو را کوچک می کنند .

0.6=0.2*3

وقتی می خواهی با آنها تقسیم شوی یا مشکلاتت را با آن ها تقسیم کنی و بازگو کنی ،مشکلاتت چند برابر می شود .

15=3/0.2

وقتی با آنها جمع میشوی و در کنار آنها هستی مقدار زیادی به تو اضافه نمیشود و چیزی به تو نمی آموزند .

3.2=3+0.2

و اگر آنها را از زندگی ات کم کنی چیز زیادی از دست نداده ای !!!

2.8=3-0.2

.........................................................................................................................................................................................................................................................

*قبلا این پست رو یه جا  دیده بودم . هرچی فکر کردم نتونستم نذارمش.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۷
علی زاهدی

خدای من

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۳۲ ق.ظ

من خدایی دارم :

مهربان تر از آنچه فکرش را بکنی . و دوست داشتنی تر از آنچه در تصور تو می گنجد .

خدایی که در تک تک لحظات تنهایی ام به او پناه می برم . و به او تکیه می کنم و به او اعتماد دارم . می دانم همیشه

 دست حمایتش پشت سرم بوده و هست .

به گمانم هر وقت که غفلت می کنم و در جلوی چشمش گناه میکنم ، دلش می شکند . و چون خیلی مرا دوست دارد

همین که فرشتگان می خواهند این کار مرا در پرونده ی عملم ثبت کنند ، جلویشان را می گیرد و به آن هامی گوید

 :((دست نگه دارید . به او مهلت  بدهید . می دانم که او به سویم برمی گردد . ))

و باز مثل همیشه که من خطاکار به سویش بر می گردم ، مهربانانه به من نگاه می کند و می گوید :((بنده ی عزیزم ،

من که همان اول به تو گفتم که این کار را نکن . اما حالا که برگشتی عیب ندارد . اشک هایت را پاک کن . برخیز و از

 نو شروع کن . من تو را باز هم کمک خواهم کرد. ))

خدای من ، مرا خیلی دوست دارد . تا به حال با این که بارها جلوی دیدگانش گناه کرده ام ، اما تا به حال به رویم

 نیاورده و آبرویم را پیش دیگران نبرده است .

خدای عزیز من !

من تو را اینگونه شناختم . اینگونه  هستی دیگر؟!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۲
علی زاهدی