مثبت منفی

این اصل رو باید قبول کنیم : (( طبیعت رو مخالف ها بنا شده )) ... مثبت منفی ، آب وآتیش ، زن و مرد ...

مثبت منفی

این اصل رو باید قبول کنیم : (( طبیعت رو مخالف ها بنا شده )) ... مثبت منفی ، آب وآتیش ، زن و مرد ...

طبقه بندی موضوعی
مطالب پربحث‌تر

مسافر کربلا (5)

يكشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۵۶ ق.ظ

ایوان نجف . . .

بعد از تحویل گرفتن کلید از مدیر کاروان به اتاقمون رفتیم . پس از ورود به اتاق با وایبر و با استفاده از اینترنت هتل به بقیه

رفقا اعلام حضورکردم و بحمدالله این وایبر  باعث شد تا خیلی هزینه های تلفن ما پایین بیاد .

اول به پشت بام هتل رفتم . میخواستم ببینم آیا حرم از بالای هتل دیده میشه یا نه؟

هرچی  نگاه می کردم حرم دیده نمیشد . اما وادی السلام به خوبی از بالای هتل دیده میشد .

به اتاق برگشتم . یک دست لباس تمیز پوشیدم ، انگشترم رو به دست کردم و چفیه ام رو به دوشم انداختتم . تسبیح به

 دست به پایین هتل رفتم و توی لابی هتل منتظر نشستم تا بقیه بیاین . و پس از حدود یک ربع انتظار بالاخره بقیه مسافرا

 هم از راه رسیدند . تو چهره ی همشون شوروشوقی عجیب برای زیارت بود . با اینکه بعضی هاشون سفر چندمشون بود

 ولی همشون مثل منِ سفر اولی تشنه ی دیدن حرم آقا امیرالمومنین(ع) بودند . با صدای حاج آقای برغمدی (مدیر

 کاروان) از هتل در اومدیم و به سمت حرم امیرالمومنین علی(ع) راه افتادیم .

شکر خدا فاصله هتل تا حرم مولا خیلی زیاد نبود . فقط 800 متر . . .

با قدم هایی آرام و آهسته ، همراه با کاروان حرکت می کردم . تقریبا هر خیابان منتهی به حرم 1 تا 2 تا ایست بازرسی

 داشت . همه ی هم کاروانی ها تو خودشون بودند .

وقتی داشتیم به سمت حرم می رفتیم دائم حرف عمه ام که موقع خداحافظی توی سبزوار بهم گفت یادم میومد :(( وقتی داشتی توی نجف یا توی 

بین الحرمین راه می رفتی؛ دائم به خودت بگو : الآن منم که دارم به زیارت حضرت علی (ع) می رم ؟ الآن منم که دارم توی بین الحرمین راه می 

رم ؟)) و من معنای این حرف رو الآن ، پس از سه ماه دارم می فهم  . . .

پس از گذروندن یکی دو تا ایست بازرسی ، کم کم گنبد حرم نمایان شد . حس غریبی داشتم . غریب و ناآشنا . . .

رفتیم و روبروی باب القبله ایستادیم . صدای حاج آقای مزینانی منو به خودم آورد :(( اینجا مرقد اون مولای مظلومیه که

 شب ها با چاه های همین شهر درد و دل می کرد . اینجا حرم اون آقاییه که 25 سال جلوی چشمش حقش رو خوردند و

 او نتونست حرفی بزنه . اینجا مدفن اون عزیزیه که جلوی چشمش خانمش رو کتک زدند و بچه هاشو ترسوندند . اینجا

 حرم اون مظلومیه که جلوی چشم بچه هاش ریسمون به دست و گردنش انداختند .)) صدای گریه و ناله از هر طرف بلند

شد . و بعد حاج آقا شروع کرد به خوندن اذن دخول حرم امیر المومنین (ع) :

 ((اللَّهُمَّ إِنِّی وَقَفْتُ عَلَى بَابٍ مِنْ أَبْوَابِ بُیُوتِ نَبِیِّکَ صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ قَدْ مَنَعْتَ النَّاسَ أَنْ یَدْخُلُوا إِلا بِإِذْنِهِ فَقُلْتَ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلا أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ . . . أَ أَدْخُلُ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَ أَدْخُلُ یَا حُجَّةَ اللَّهِ أَ أَدْخُلُ یَا مَلائِکَةَ اللَّهِ الْمُقَرَّبِینَ الْمُقِیمِینَ فِی هَذَا الْمَشْهَدِ فَأْذَنْ لِی یَا مَوْلایَ فِی الدُّخُولِ أَفْضَلَ مَا أَذِنْتَ لِأَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ فَإِنْ لَمْ أَکُنْ أَهْلا لِذَلِکَ فَأَنْتَ أَهْلٌ لِذَلِکَ . . .))

 مدیر کاروان هم گفت :((انشا الله پس از اینکه زیارت کردید ؛ بعد نماز مغرب ، جلوی ایوان طلا بنده این تابلو رو بالا می

 گیرم . سر موقع بیاید تا برای شام به هتل برگردیم .)) رفتم پیش بابام و با حالتی ملتمسانه گفتم :(( باباجان به من اجازه

 می دید که تنها و با خودم باشم ؟ ))گفتند :(( شما آزادی . فقط بعد اذان بیا جلوی ایوون طلا تا با هم برگردیم . یکی دو بار

 که با هم اومدیم و راه رو یاد گرفتی ، اگه خواستی تنها هم بیای مشکلی نیست .)) بی نهایت خوشحال شدم و از پدرم

تشکر کردم و ازشون جدا شدم.

رفتم و جلوی باب القبله وایستادم . دست به سینه گذاشتم و گفتم : (( السلام علیک یا امیر المومنین . السلام علیک یا آدم

 صفوة الله . السلام علیک یا نوح نبی الله .)) پس در حرم رو بوسیدم و وارد حرم شدم .

حال و هوای عجیبی داشتم . حسی غریب و حالی خاص . . . . انگار که عظمت شخصی بزرگ وجود من رو قبضه کرده بود

 . باورم نمیشد ؛ حرم درست در مقابلم بود .

 

 

 

 

 راه افتادم و حرکت کردم . چند قدم که رفتم ناگهان چشمم خیره به ایوان طلا شد و فقط 4 تا 5 ثانیه به اون ایوان زل زده

 بودم . زبانم ازعظمت و بزرگی حرم بند اومده بود و همونجا نشستم . بعضی از ادعیه رو از روی کتاب خوندم و بعد بلند شدم تا به

 پابوسی مولا برم . با قدم هایی کوتاه وآهسته به سمت ضریح رفتم . و بعد از چند ثانیه :


 

 

ضریح رو بوسیدم و بعد به گوشه ای رفتم و شروع به نجوا با مولایم کردم .

و اکنون من حسرت اون لحظات رو میخورم . تا اذان چیزی باقی نمانده بود . راستش رو بخواید دلم راضی نمیشد به غیر از

 جلوی ایوون طلا نماز بخونم . این بود که در تمامی این مدت من تمام نماز هایم رو جلوی ایوون طلا می خوندم . واقعا

 وقتی اونجا هستی معنی این بیت رو  میفهمی :                     

                            ایوان نجف عجب صفایی دارد                  حیدر بنگر چه بارگاهی دارد

و اوج این مفهوم در هنگام نماز جماعت برات معنی می شود . کنار مناره شمالی و نزدیک به قبر آیت الله کمپانی (ره) و آقا

 مصطفی خمینی (ره)جایی پیدا کردم و همونجا نماز مغرب و عشا رو به جماعت خوندم . بعد نماز هم رفتم و سر قبر این دو

 بزرگوار براشون فاتحه ای خوندم .

 

 

 

وقتی به صحن برگشتم ، تابلو ((ضیاءگشت سبزوار )) رو دیدم . پس طبق قرار رفتم و سلام کردم و کنار پدرم نشستم . . .     

 

 

 

 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۵۶
علی زاهدی

مسافر کربلا(4)

چهارشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ق.ظ

در راه نجف

جو کشور عراق خیلی امنیتی بود . اینو از همون اول که وارد عراق شدم فهمیدم . مثلا تا سه اتوبوس جمع نمی شدند ، اتوبوس ها حرکت نمی کردند . و یا از لب مرز تا خود نجف مدام یک ماشین گارد ویژه با چند تا از اون سربازای خفن عراقی با فاصله ی کم ازاتوبوس حرکت می کرد.

تو اون فاصله که منتظر دو تا اتوبوس دیگه ایرانی بودیم تا بیان ، من و چند تا از رفقا که به شدت از دیدن اون سربازا( مخصوصا بااون قیافه هاشون )ذوق مرگ شده بودیم با پیشنهاد بنده تصمیم گرفته از اتوبوس پیاده بشیم و با اونا عکس بگیریم . وقتی پیاده شدیم من که مثلا می خواستم باهاشون عربی حرف بزنم به یکی از اونا گفتم :(( الحبیبی ! العکس ، التصویر!!! )) اونم یه نگاهی به رفیقش کرد و بعد هم افتخار داد و چند تا عکس با ما گرفت .

 

 

 

به اتوبوس برگشتیم . به ما گفتن که باید ساعتا رو نیم ساعت به عقب بکشیم . ساعت 9:27 صبح بود .

و بالاخره بعد یک ربع انتظار دو تا اتوبوس دیگه هم رسیدند و به سمت نجف راه افتادیم . میتونم بگم تا چند دقیقه از وضع رانندگی عراقی ها در یه شوک چند دقیقه ای به سر می بردم . مثلا وقتی داشتی توی مسیر خودت می رفتی یهو میدیدی که یه هیجده چرخ با کمال احترام روبروته که در این حال راننده اتوبوس با کمال خونسردی اتوبوس رو به لاین کناری هدایت میکرد و بعد از رد شدن کامیون با نواختن بوقی از راننده هیجده چرخ تشکر می کرد . راستی گفتم بوق . معمولا ما در هر 10 ثانیه دوبار صدای بوق اتوبوس رو میشنیدیم . و البته این موضوعی بس کلافه کننده و اعصاب خوردکننده بود . بوقشون هم صدایی شبیه به صوت بلبلی خودمون داشت که وقتی زده می شد صداش تا اعماق مغزت نفوذ می کرد .

از این موضوع که بگذیم بعد از نیم ساعت ، حاج آقای کاروانمون شروع  به خوندن زیارت عاشورا کرد و از وسطاش هم به من داد .

 بعد زیارت عاشورا هم یه مداحی خوندم . انشا. . . که قبول کنند . بهتون توصیه می کنم که اگه همچین سفری نصیبتون شد حتما سعی کنید با روحانی کاروانتون مثل یه دوست بشید . میتونم به جرئت بگم که معنویت سفرتون چند برابر میشه .

ساعتای ده و نیم یازده بود . وسطای راه به یه جایی شبیه به رستوران بین راهی های خودمون رسیدیم . از اونجا ناهار رو تحویل گرفتیم . هنوز که هنوزه نتونستم کشف کنم که اسم اون غذا چی بود . (از همون غذاها بود که تو تلویزیون برای تبلیغات روغن سرخ کردنی اویلا نشون میدن!)

بعد صرف ناهار ترجیح دادم یه ساعتی بخوابم . اما به لطف بوق های ممتد راننده اتوبوس . . . .

بعد دو ساعت حرکت متوجه صحبت های حاج آقای مزینانی (روحانی کاروان) شدم . :(( این سرزمین رو از اون جهت نجف می نامند که مرکب از دو کلمه نی و جف است . به معنای دریایی که خشک شد . . . .)) آره ، ما به ورودی نجف رسیده بودیم . کتاب دعا رو که به توصیه یکی از رفقا برداشته بودم رو باز کردم و دعای ورود به شهر نجف رو خوندم .

((چون به دروازه نجف برسى بگو:
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی هَدَانَا لِهَذَا وَ مَا کُنَّا لِنَهْتَدِیَ لَوْ لا أَنْ هَدَانَا اللَّهُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی سَیَّرَنِی فِی بِلادِهِ وَ حَمَلَنِی عَلَى دَوَابِّهِ وَ طَوَى لِیَ الْبَعِیدَ وَ صَرَفَ عَنِّی الْمَحْذُورَ وَ دَفَعَ عَنِّی الْمَکْرُوهَ حَتَّى أَقْدَمَنِی حَرَمَ أَخِی رَسُولِهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ))

همونطور که محو تماشای شهر نجف بودم یهو نگاهم سمت راست اتوبوس افتاد . و قبرستان وادی السلام رو با همه ی عظمت و شکوهش دیدم .

 

 

 

 

اتوبوس ما رو دم در هتل پیاده کرد . وقتی پیاده شدیم رو کردم به راننده و بهش گفتم :((حبیبی ، این الحرم ؟)) اونم جواب منو داد و من تنها چیزهایی که از حرفاش فهمیدم این بود که تا حرم مولا راه زیادی نیست . وارد هتل شدیم . اسم هتلمون بود :(( مدینة الحیدریه))

 

 

 

باورم نمیشد که تا یکی دو ساعت دیگه دستم به ضریح مولا میرسه . . .

 

 

 

  

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۴۱
علی زاهدی

مسافر کربلا(3)

سه شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۳۲ ب.ظ

حدودای ساعت هفت و نیم صبح  بود که به سمت مرز مهران راه افتادیم . دیدن جاده های غرب کشور با اون گردنه های

 عجیب و دشت های زیبا برام لذت بخش بود . همین طور تو حال خودم بودم که یه دفعه بابام بهم گفت :(( آماده باش بعد

 صحبتهای حاج آقا یه مداحی برا کاروان داشته باشی .)) خوشحال شدم که لااقل توی این سفر این توفیق به من نصیب

 شد تا به زائرای امام حسین (ع) یه خدمتی بکنم

بعد صحبتهای حاج آقای مزینانی ، روحانی کاروانمون ، میکروفونو گرفتم و یه روضه ای برای حضرت زهرا خوندم . انشا..

 که قبول کنند .برای ناهار تو شهر ملایر وایستادیم . بعد خوردن ناهار به سمت کرمانشاه راه افتادیم . توی مسیر ، وقتی

 وارد کرمانشاه شدیم و یکم جلوتر رفتیم، از صحبت های بقیه متوجه شدم که توی این منطقه هم ، ما 8 سال جنگیدیم . ومعلوم نیست توی این 8 سال چقدر خون بر زمین های این تپه ها و دشت ها ریخته . به نظرم جنگیدن تو یه همچین

 مناطقی خیلی خیلی سخت تر از جنگیدن تو مناطقی مثل خوزستان بود .

یکم که جلوتر رفتیم به تپه ای رسیدیم که محل وقوع یکی از عملیات های مهم دوران 8 سال دفاع مقدس بود .

تپه ی مرصاد . . . .

وارد استان ایلام شدیم . همینطور که داشتم منظره ی بیرون رو نگاه می کردم یهو یه چیز خیلی عجیبی دیدم :                                                  

 آره ! این تابلوها بهت نوید میدادن که تا رسیدن به سرزمین موعود بیش از چند کیلومتری باقی نمونده .

شب به مهران رسیدیم . چیزی که اونجا خیلی توجهم رو جلب می کرد سیمکارت فروش ها بودند . خیلی ها بودند که اونجا

 به زائرا سیمکارت عراقی میفروختند . و البته ما هم یکی خریدیم که بعدا به دلیل پیشرفت تکنولوژی هایی مثل وایبر خیلی

 به کارمون نیومد . در ضمن سیم کارت ها تو اونجا 2 نوع اند : دائمی و همیشگی که قیمتش 15 هزار تومنه و مدت دار

 که مدتش چند ماه بیشتر نیست و قیمتش 12هزار تومنه .

اینو برا این گفتم که اگه قسمتتون شد به اونجا برید یه وقت کلاه سرتون نره .

شب رو توی مهران به صبح رسوندیم . نیم ساعت به اذان صبح از خواب بلند شدیم و پس از خوندن نماز جماعت صبح

 ساک ها رو جمع کردیم و راه افتادیم . رفتیم و رفتیم و بالاخره به اونجایی که باید برسیم رسیدیم : پایانه مرزی مهران . . .

 

 

              

                                       


 

در اینجا بود که مدیر کاروان گذرنامه هامونو بهمون داد و تاکید کرد که مطمئن بشیم مهر خروج از کشور رو روی گذرنامه

 هامون بزنند . بعد ازحدود نیم ساعت صف وایساتادن بالاخره نوبت ما شد و مهر خروج رو زدند و ما به طور رسمی وارد

 خاک عراق شدیم . عراق همه چیزش با ایران فرق می کرد . نگهباناشونو که میدیدم یاد فیلم های جنگ می افتادم . عین

 همونا بودند .  

توی عراق هم یه ربعی توی صف بودیم تا مهر به ورود به کشور عراق رو روی گذرنامه هامون زدند . بعد از اونجا رفتیم و

 سوار یکی از اتوبوس ها شدیم . اتوبوسهای عراقی خیلی تمیزتر و شیک تر از اتوبوس های ایرانی بودند .

وقتی از مدیر کاروان پرسیدم چقدر دیگه راه مونده ، تو جوابم گفت :((انشالله سه ساعت دیگه نجفیم  .)) . . .

پایان قسمت سوم

 

 

   

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۲
علی زاهدی

مسافر کربلا (2)

دوشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۲۹ ب.ظ

خلاصه حدودا یک ساعت مونده به اذان صبح به قم رسیدیم . اتوبوس ما رو در حرم پیاده کرد . به ما گفتند بعد اذان صبح همگی همینجا باشید تا بریم به جمکران . وقتی از اتوبوس پیاده شدم احساس می کردم گلویم کمی درد می کند . به قول خودمون یه هولی تو دلم افتاد که نکنه این مریضی توی نجف و کربلا شدت بگیره و ما رو از زیارت بندازه . رفتیم توی حرم و جای شما خالی ، حرم خیلی خیلی خلوت بود . رفتم و بعد از خوندن زیارت نامه سرمو رو ضریح گذاشتم . گفتم :(( یا حضرت معصومه ! شما هم مثل داداشتی . التماست میکنم . خودت شفای منو بده . نذار این مریضی بیشتر بشه .))

بعد از زیارت پدربزرگ گرامی و دیگر علمای حرم نشستم و زیارت وارث رو خوندم . دیگه نزدیکای اذان صبح بود . رفتیم و در شبستان امام خمینی نماز جماعت صبح رو خوندیم . جای شما خالی خیلی کیف داد .

از حرم بیرون اومدیم . با این اتوبوسهای بین شهری رفتیم جای اتوبوس خودمون و به سمت جمکران راه افتادیم . فاصله خیلی زیاد نبود . گلدسته های مسجد دیده میشد . نمیدونم شما هم به این نکته پی بردید که مسجد جمکران کلّا یه وقار و عظمت خاصی داره . به این امید که امام زمانو ببینم داخل مسجد شدم . (نمیدانم شاید هم دیدم . الله اعلم ) . یه توقف نیم ساعته در مسجد جمکران داشتیم .  اعمال آن مسجد رو انجام دادیم . وقت خیلی کم بود . باید سریع بر می گشتیم . وقتی به دم در مسجد رسیدم ، دوباره یه نگاهی به گنبد باصفای مسجد انداختم . از امام زمان تشکر کردم که به من بالاخره حاجتمو دارد .

                                                                                           


وقتی به اتوبوس بر گشتم متوجه یه چیزی شدم . انگار که گلودرد من خوب شده بود . . .

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۲۹
علی زاهدی

مسافر کربلا (1)

يكشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۲۷ ب.ظ

دوست دارم براتون بی مقدمه از این سفر بنویسم . سفری که هر کس آرزوشه یه بارم که شده به این سفر بره . فقط امیدوارم هرکی که آرزوشه به اونجا برس

 آخر به آرزوش برسه . به این حرف هم معتقد نیستم که میگن آدم باید لایق بشه تا به کربلا بره . به قول روحانی کاروانمون :(( اومدن به این سفر

معنوی نه قسمته و نه همت . بلکه فقط دعوته ))
روز جمعه 22 اسفند حول و حوش ساعتای 3 بعد از ظهر از خونه مون راه افتادیم . به ترمینال که رسیدیم سوار اتوبوس  شدیم . وقتی به چشم همه ی

 اونایی که برای بدرقه اومده بودند نگاه کردم ، متوجه شدم  اکثرشون دارن گریه می کنند . عشق حسین زمان و مکان نمیشناسه . خلاصه به سمت قم راه

افتادیم . اینکه آغاز سفرمون با رفتن به زیارت حضرت معصومه (س) شروع میشد لذت این سفر رو برام صد چندان کرده بود . داخل اتوبوس یا صلوات

میفرستادم یا به مداحی گوش میکردم . باورم نمیشد که دارم به عتبات میرم . یعنی هنوز که هنوزه هم باورم نمیشه که من به اونجا رفتم .

کنار پنجره به بیرون نگاه می کردم .
.
.
.
جاده ها . . . . مرا به کجا می برید ؟؟؟؟
......................................................................................................................................................

انشا الله این سفرنامه به زودی زود باز هم بروز خواهد شد . از دفعات دیگر حجم مطالب هم بیشتر خواهد .  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۲۷
علی زاهدی

وصیت نامه

دوشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۰۶ ق.ظ

اکنون که حساب می کنم که فقط تا 4 روز  تا رفتنم باقی مونده . توی دلم یه ترس عجیبی هست . نه ترس از برادران داعش (1) و

 جبهه النصره و بقیه ی بر و بکس . از این جور ترس ها نیست . یه ترس خاصیه که فقط اونی که می خواد بره کربلا می فهمه(2) .

با همه ی این حرف ها خدا رو شکر می کنم و صد البته از آقا امام حسین که ما رو دعوت کردند . خیلی به این موضوع فکر کردم 

که توی این مدت چه کار خوب یا ثوابی کردم  که آقا منو طلبیده . به هیچ کار خاصی برخورد نکردم به جز یک مورد . اون اوایل 

که شروع به امر مقدس مداحی کرده بودم بعضی از رفقا طعنه های نیش داری به بنده می زدند که بنده با دلی آرام و صبری بی 

پایان در برابر سخنان ناروای آنان سکوت کرده و دهانم را بستم .(3)

شوخی کردم . بگذریم . . . 

در اینجا من ( علی بن رحمت الله زاهدی نسب معروف به حاج علی زاهدی) چند وصیت دارم که به شما عزیزان میکنم . اگر به هر

 دلیلی بر نگشتم بر شما فرض است که به آن ها عمل کنید :(مگه نمی دونید عمل به وصیت مرده واجبه )

1-محمد جان ، مسئول صوت گرامی ،اینجانب مبلغ 16000 تومان به مجموعه ی فرهنگی بصائر بدهکارم که در صورت به شهادت

 رسیدن بنده ، بر شما واجب است تا پول مرا بپردازد .

2- حمید عزیز  .اگر بنده به هر دلیلی در این سفر اجلم رسید برای من 7 مجلس روضه بگیرید و در آن مجلس برای نهار چلوکباب 

تدارک ببینید .(فقط چلوکباب) ضمنا خودم برای مجلس ختمم روضه ای تدارک دیده ام که بعدا برایتان می فرستم . 

3- هادی ، اگر من برنگشتم . بر تو وصیت می کنم که یک آگهی تسلیت در نشریه برای من چاپ نمایید .

4-جلیل جان ، وصیتی بر شما ندارم . فقط سلام مرا به بچه های کلاس برسان .

5- از حاج آقای استاجی هم استدعا دارم  که در مجلس ترحیمم به ایراد خطبه بپردازند . ثوابش را هم به من هدیه کند .

6- تهیه ی سنگ قبر را به بردار گرامی ، محسن می سپارم .( بگو روش بنویسند :آرامگاه شمس المادحین ، عالم ربانی ، حضرت 

والا علی زاهدی نسب)

وصیت دیگری ندارم . از همه ی دوستان طلب حلالیت می کنم .

والسلام - خداحافظ

........................................................................................................................................................

1-ببخشید اشتباه شد (( ما با ... و ... برادر نمی شویم ))


2-البته شاید به دلایلی مخاطب درک نکنه و نفهمه .


3- از همه بیشتر آقای م . د نامرد طعنه می زد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۰۶
علی زاهدی

العجل یا صاحب الزمان

دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۴۵ ب.ظ

آن روز میان منبر خود به علی بد گفتند . . .


دیروز به آهنگ رپ خود به نقی بد گفتند . . .


هیهات ، بیا یوسف زهرا که جسارت بالاست ...


امروز مقام نبوی را علنی بد گفتند . . .    

                                                                          
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۵
علی زاهدی

. . . dedicated to mohammad

دوشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۳، ۰۶:۳۴ ب.ظ


کلّنا حیدرک یا احمد

گفتم که الف دگر گفتم هیچ     در خانه اگر کس است یک حرف بس است

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۳۴
علی زاهدی

ما توانستیم

دوشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۰۶ ب.ظ
Hello world!!! این جا مثبت منفی است، که از امروز حیاط خلوت و انباری کوره پز خونه است. همین الان بنده (که حتما فهمیده اید کی هستم) در حال فرو کردن خنجر و سوء استفاده از اعتماد یک دوست هستم. !اخطار! مراقب اموال شخصی شخصی خود باشید. ما هیچ مسئولیتی در قبال آنها نداریم
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۶
علی زاهدی

ماجرای من و غسالخانه

يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۲۳ ب.ظ

بسم رب الاموات

هنگامی که از سر جلسه امتحان بیرون آمدم احساس سنگینی عجیبی می کردم . این بود که با یکی از رفقا (که فردی است بس شاد و خندان و من قبلا در 

مطلب الارشاد الچروخ از ایشان نام برده ام) تصمیم گرفتیم به مصلی رفته و با ذکر فاتحه آن مرحومین را شاد بنموده و یاد مرگ را در دل هامان زنده کنیم .

هنگامی که به نزدیکی های مصلی رسیده صدایی بس مبهم به گوشمان رسید که کنجکاو شدیم و به سمت صدا حرکت کردیم . در آنجا فهمیدیم بنده ای از 

عباد خدا فوت نموده و بازماندگانش در حال خواندن نماز میت بر جنازه ایشان بودند .

با توجه به اینکه شرکت در تشعیع جنازه اموات ثوابی بس بلند دارد و با توجه به اثری که در تهذیب نفس دارد تصمیم گرفته در تشعیع جنازه این بنده ی خدا 

شرکت کنیم . دوچرخه هایمان را بر درختی قلف نموده و پس از آنکه سوره ی والعصر را خوانده و بر آنها پوف نمودیم با جمعیت همراه شدیم . 

نمی دانم چطور بود که دائم در طول مسیر داستان سیاحت غرب به ذهنم می آمد . مثلا در آنجا خوانده بودم  هنگامی که میت را به سوی گورش می برند

روحش در بین جمعیت حاضر است منتهی  اینبار جمعیت را با چشم برزخی می بیند . مثلا عده ای را به شکل خر ، عده ای را به شکل گاو ، عده ای را به 

شکل گرگ و عده ای را نیز به شکل شپش ! از این رو هر لحظه بر وحشتش افزوده می شود . این بود که هر چند قدم یک بار ذکر یا ستار را می گفتم تا شاید

خداوند اول بر خودم و بعد بر آن بنده خدا رحم کند . منادی دائم در طول مسی این ذکر را با صدای بلند تکرار میکرد :

به عزت و شرف لا اله الا الله              محمدا رسول الله                   علی ولی الله 

و جمعیت نیز بعد از او  ذکر لا اله الا الله را تکرار می کرد . آری در آنجا تمام وجودت میگوید لا اله الا الله . . .

همین طور رفتیم و به سر قبر آن بنده خدا رسیدیم . چند تکه سنگ در سر قبر بود که به آنها لحد می گفتند . مرده را با شانه ی راست در درون قبر گذاشتند 

و حاج آقایی در آنجا بود که تلقین را بر او می خواند . بیشتر از این نماندم و همراه با حسین به سوی مزار شهدا راه افتادیم . در بین راه با همان حاج آقا سلام

و علیکی کردم . وقتی وارد گلزار شهدا شدم ناخود آگاه یاد این مصرع سرود پایانی امسال افتادم  : شهادت حیاته      صراط نجاته

پس از تجدید پیمان با شهدا به سوی  دوچرخه هایمان راه افتادیم . دوچرخه ها را در جلوی غسالخانه پارک کرده بودیم! وقتی می خواستم قفل دوچرخه را

باز کنم دوباره همان حاج آقا را دیدیم . رفتم و به او گفتم : ببخشید حاج آقا . میشه یه بازدیدی از غسالخانه داشته باشیم ؟))

گفت :(( می خواید برید تو؟؟))

گفتم : (( بعله !))

گفت :(( داخل نرید . خوب نیست می ترسید ها ؟؟))

گفتم :(( مشکلی نیست میخوایم بترسیم .))

این طور بود که حاج آقا رفت و با یک نفر صحبت کرد و اومد گفت :(( الآن میان در رو باز می کنن برید تو ))

در این هنگام بود که وحشتی بس بسیار بر جانم سایه افکند و دست و پایم شروع به لرزش کرد . مردی میانسال آمد . گفتم :(( ببخشید الآن مرده داخل 

هست ؟)) گفت :((نه)) گفتم :(( ببخشید خیلی ترس داره  .)) گفت :(( نه . سرنوشت هر آدمیه . بالاخره که باید بیاید اینجا .))

در را باز کرد . غسالخانه فضای خاص و عجیی داشت . آن مرد هم برای ما شروع به توضیح کرد : اینی که می بینید سردخونه است . روی اونجا مرده رو 

می شوریم . اونجا کفنش می کنیم و . . .

وقتی که اومدم بیرون انقلاب عجیبی در درونم شده بود . اونجا فهمیدم که سهم آدم از این دنیا یه چار دیواری خاکی و سه تیکه پارچه ی سفیده و دیگر هیچ .

و این طور بود که یاد مرگ در دل هایمان زنده شد و صد البته جیگرمان پر شرب . . .

                                                                                                                                           و السلام علی من اتبع الهدی

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۳ ، ۲۲:۲۳
علی زاهدی