مثبت منفی

این اصل رو باید قبول کنیم : (( طبیعت رو مخالف ها بنا شده )) ... مثبت منفی ، آب وآتیش ، زن و مرد ...

مثبت منفی

این اصل رو باید قبول کنیم : (( طبیعت رو مخالف ها بنا شده )) ... مثبت منفی ، آب وآتیش ، زن و مرد ...

طبقه بندی موضوعی
مطالب پربحث‌تر

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

مسافر کربلا (5)

يكشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۵۶ ق.ظ

ایوان نجف . . .

بعد از تحویل گرفتن کلید از مدیر کاروان به اتاقمون رفتیم . پس از ورود به اتاق با وایبر و با استفاده از اینترنت هتل به بقیه

رفقا اعلام حضورکردم و بحمدالله این وایبر  باعث شد تا خیلی هزینه های تلفن ما پایین بیاد .

اول به پشت بام هتل رفتم . میخواستم ببینم آیا حرم از بالای هتل دیده میشه یا نه؟

هرچی  نگاه می کردم حرم دیده نمیشد . اما وادی السلام به خوبی از بالای هتل دیده میشد .

به اتاق برگشتم . یک دست لباس تمیز پوشیدم ، انگشترم رو به دست کردم و چفیه ام رو به دوشم انداختتم . تسبیح به

 دست به پایین هتل رفتم و توی لابی هتل منتظر نشستم تا بقیه بیاین . و پس از حدود یک ربع انتظار بالاخره بقیه مسافرا

 هم از راه رسیدند . تو چهره ی همشون شوروشوقی عجیب برای زیارت بود . با اینکه بعضی هاشون سفر چندمشون بود

 ولی همشون مثل منِ سفر اولی تشنه ی دیدن حرم آقا امیرالمومنین(ع) بودند . با صدای حاج آقای برغمدی (مدیر

 کاروان) از هتل در اومدیم و به سمت حرم امیرالمومنین علی(ع) راه افتادیم .

شکر خدا فاصله هتل تا حرم مولا خیلی زیاد نبود . فقط 800 متر . . .

با قدم هایی آرام و آهسته ، همراه با کاروان حرکت می کردم . تقریبا هر خیابان منتهی به حرم 1 تا 2 تا ایست بازرسی

 داشت . همه ی هم کاروانی ها تو خودشون بودند .

وقتی داشتیم به سمت حرم می رفتیم دائم حرف عمه ام که موقع خداحافظی توی سبزوار بهم گفت یادم میومد :(( وقتی داشتی توی نجف یا توی 

بین الحرمین راه می رفتی؛ دائم به خودت بگو : الآن منم که دارم به زیارت حضرت علی (ع) می رم ؟ الآن منم که دارم توی بین الحرمین راه می 

رم ؟)) و من معنای این حرف رو الآن ، پس از سه ماه دارم می فهم  . . .

پس از گذروندن یکی دو تا ایست بازرسی ، کم کم گنبد حرم نمایان شد . حس غریبی داشتم . غریب و ناآشنا . . .

رفتیم و روبروی باب القبله ایستادیم . صدای حاج آقای مزینانی منو به خودم آورد :(( اینجا مرقد اون مولای مظلومیه که

 شب ها با چاه های همین شهر درد و دل می کرد . اینجا حرم اون آقاییه که 25 سال جلوی چشمش حقش رو خوردند و

 او نتونست حرفی بزنه . اینجا مدفن اون عزیزیه که جلوی چشمش خانمش رو کتک زدند و بچه هاشو ترسوندند . اینجا

 حرم اون مظلومیه که جلوی چشم بچه هاش ریسمون به دست و گردنش انداختند .)) صدای گریه و ناله از هر طرف بلند

شد . و بعد حاج آقا شروع کرد به خوندن اذن دخول حرم امیر المومنین (ع) :

 ((اللَّهُمَّ إِنِّی وَقَفْتُ عَلَى بَابٍ مِنْ أَبْوَابِ بُیُوتِ نَبِیِّکَ صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ قَدْ مَنَعْتَ النَّاسَ أَنْ یَدْخُلُوا إِلا بِإِذْنِهِ فَقُلْتَ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلا أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ . . . أَ أَدْخُلُ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَ أَدْخُلُ یَا حُجَّةَ اللَّهِ أَ أَدْخُلُ یَا مَلائِکَةَ اللَّهِ الْمُقَرَّبِینَ الْمُقِیمِینَ فِی هَذَا الْمَشْهَدِ فَأْذَنْ لِی یَا مَوْلایَ فِی الدُّخُولِ أَفْضَلَ مَا أَذِنْتَ لِأَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ فَإِنْ لَمْ أَکُنْ أَهْلا لِذَلِکَ فَأَنْتَ أَهْلٌ لِذَلِکَ . . .))

 مدیر کاروان هم گفت :((انشا الله پس از اینکه زیارت کردید ؛ بعد نماز مغرب ، جلوی ایوان طلا بنده این تابلو رو بالا می

 گیرم . سر موقع بیاید تا برای شام به هتل برگردیم .)) رفتم پیش بابام و با حالتی ملتمسانه گفتم :(( باباجان به من اجازه

 می دید که تنها و با خودم باشم ؟ ))گفتند :(( شما آزادی . فقط بعد اذان بیا جلوی ایوون طلا تا با هم برگردیم . یکی دو بار

 که با هم اومدیم و راه رو یاد گرفتی ، اگه خواستی تنها هم بیای مشکلی نیست .)) بی نهایت خوشحال شدم و از پدرم

تشکر کردم و ازشون جدا شدم.

رفتم و جلوی باب القبله وایستادم . دست به سینه گذاشتم و گفتم : (( السلام علیک یا امیر المومنین . السلام علیک یا آدم

 صفوة الله . السلام علیک یا نوح نبی الله .)) پس در حرم رو بوسیدم و وارد حرم شدم .

حال و هوای عجیبی داشتم . حسی غریب و حالی خاص . . . . انگار که عظمت شخصی بزرگ وجود من رو قبضه کرده بود

 . باورم نمیشد ؛ حرم درست در مقابلم بود .

 

 

 

 

 راه افتادم و حرکت کردم . چند قدم که رفتم ناگهان چشمم خیره به ایوان طلا شد و فقط 4 تا 5 ثانیه به اون ایوان زل زده

 بودم . زبانم ازعظمت و بزرگی حرم بند اومده بود و همونجا نشستم . بعضی از ادعیه رو از روی کتاب خوندم و بعد بلند شدم تا به

 پابوسی مولا برم . با قدم هایی کوتاه وآهسته به سمت ضریح رفتم . و بعد از چند ثانیه :


 

 

ضریح رو بوسیدم و بعد به گوشه ای رفتم و شروع به نجوا با مولایم کردم .

و اکنون من حسرت اون لحظات رو میخورم . تا اذان چیزی باقی نمانده بود . راستش رو بخواید دلم راضی نمیشد به غیر از

 جلوی ایوون طلا نماز بخونم . این بود که در تمامی این مدت من تمام نماز هایم رو جلوی ایوون طلا می خوندم . واقعا

 وقتی اونجا هستی معنی این بیت رو  میفهمی :                     

                            ایوان نجف عجب صفایی دارد                  حیدر بنگر چه بارگاهی دارد

و اوج این مفهوم در هنگام نماز جماعت برات معنی می شود . کنار مناره شمالی و نزدیک به قبر آیت الله کمپانی (ره) و آقا

 مصطفی خمینی (ره)جایی پیدا کردم و همونجا نماز مغرب و عشا رو به جماعت خوندم . بعد نماز هم رفتم و سر قبر این دو

 بزرگوار براشون فاتحه ای خوندم .

 

 

 

وقتی به صحن برگشتم ، تابلو ((ضیاءگشت سبزوار )) رو دیدم . پس طبق قرار رفتم و سلام کردم و کنار پدرم نشستم . . .     

 

 

 

 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۵۶
علی زاهدی

مسافر کربلا(4)

چهارشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ق.ظ

در راه نجف

جو کشور عراق خیلی امنیتی بود . اینو از همون اول که وارد عراق شدم فهمیدم . مثلا تا سه اتوبوس جمع نمی شدند ، اتوبوس ها حرکت نمی کردند . و یا از لب مرز تا خود نجف مدام یک ماشین گارد ویژه با چند تا از اون سربازای خفن عراقی با فاصله ی کم ازاتوبوس حرکت می کرد.

تو اون فاصله که منتظر دو تا اتوبوس دیگه ایرانی بودیم تا بیان ، من و چند تا از رفقا که به شدت از دیدن اون سربازا( مخصوصا بااون قیافه هاشون )ذوق مرگ شده بودیم با پیشنهاد بنده تصمیم گرفته از اتوبوس پیاده بشیم و با اونا عکس بگیریم . وقتی پیاده شدیم من که مثلا می خواستم باهاشون عربی حرف بزنم به یکی از اونا گفتم :(( الحبیبی ! العکس ، التصویر!!! )) اونم یه نگاهی به رفیقش کرد و بعد هم افتخار داد و چند تا عکس با ما گرفت .

 

 

 

به اتوبوس برگشتیم . به ما گفتن که باید ساعتا رو نیم ساعت به عقب بکشیم . ساعت 9:27 صبح بود .

و بالاخره بعد یک ربع انتظار دو تا اتوبوس دیگه هم رسیدند و به سمت نجف راه افتادیم . میتونم بگم تا چند دقیقه از وضع رانندگی عراقی ها در یه شوک چند دقیقه ای به سر می بردم . مثلا وقتی داشتی توی مسیر خودت می رفتی یهو میدیدی که یه هیجده چرخ با کمال احترام روبروته که در این حال راننده اتوبوس با کمال خونسردی اتوبوس رو به لاین کناری هدایت میکرد و بعد از رد شدن کامیون با نواختن بوقی از راننده هیجده چرخ تشکر می کرد . راستی گفتم بوق . معمولا ما در هر 10 ثانیه دوبار صدای بوق اتوبوس رو میشنیدیم . و البته این موضوعی بس کلافه کننده و اعصاب خوردکننده بود . بوقشون هم صدایی شبیه به صوت بلبلی خودمون داشت که وقتی زده می شد صداش تا اعماق مغزت نفوذ می کرد .

از این موضوع که بگذیم بعد از نیم ساعت ، حاج آقای کاروانمون شروع  به خوندن زیارت عاشورا کرد و از وسطاش هم به من داد .

 بعد زیارت عاشورا هم یه مداحی خوندم . انشا. . . که قبول کنند . بهتون توصیه می کنم که اگه همچین سفری نصیبتون شد حتما سعی کنید با روحانی کاروانتون مثل یه دوست بشید . میتونم به جرئت بگم که معنویت سفرتون چند برابر میشه .

ساعتای ده و نیم یازده بود . وسطای راه به یه جایی شبیه به رستوران بین راهی های خودمون رسیدیم . از اونجا ناهار رو تحویل گرفتیم . هنوز که هنوزه نتونستم کشف کنم که اسم اون غذا چی بود . (از همون غذاها بود که تو تلویزیون برای تبلیغات روغن سرخ کردنی اویلا نشون میدن!)

بعد صرف ناهار ترجیح دادم یه ساعتی بخوابم . اما به لطف بوق های ممتد راننده اتوبوس . . . .

بعد دو ساعت حرکت متوجه صحبت های حاج آقای مزینانی (روحانی کاروان) شدم . :(( این سرزمین رو از اون جهت نجف می نامند که مرکب از دو کلمه نی و جف است . به معنای دریایی که خشک شد . . . .)) آره ، ما به ورودی نجف رسیده بودیم . کتاب دعا رو که به توصیه یکی از رفقا برداشته بودم رو باز کردم و دعای ورود به شهر نجف رو خوندم .

((چون به دروازه نجف برسى بگو:
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی هَدَانَا لِهَذَا وَ مَا کُنَّا لِنَهْتَدِیَ لَوْ لا أَنْ هَدَانَا اللَّهُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی سَیَّرَنِی فِی بِلادِهِ وَ حَمَلَنِی عَلَى دَوَابِّهِ وَ طَوَى لِیَ الْبَعِیدَ وَ صَرَفَ عَنِّی الْمَحْذُورَ وَ دَفَعَ عَنِّی الْمَکْرُوهَ حَتَّى أَقْدَمَنِی حَرَمَ أَخِی رَسُولِهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ))

همونطور که محو تماشای شهر نجف بودم یهو نگاهم سمت راست اتوبوس افتاد . و قبرستان وادی السلام رو با همه ی عظمت و شکوهش دیدم .

 

 

 

 

اتوبوس ما رو دم در هتل پیاده کرد . وقتی پیاده شدیم رو کردم به راننده و بهش گفتم :((حبیبی ، این الحرم ؟)) اونم جواب منو داد و من تنها چیزهایی که از حرفاش فهمیدم این بود که تا حرم مولا راه زیادی نیست . وارد هتل شدیم . اسم هتلمون بود :(( مدینة الحیدریه))

 

 

 

باورم نمیشد که تا یکی دو ساعت دیگه دستم به ضریح مولا میرسه . . .

 

 

 

  

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۴۱
علی زاهدی