بسم رب الاموات
هنگامی که از سر جلسه امتحان بیرون آمدم احساس سنگینی عجیبی می کردم . این بود که با یکی از رفقا (که فردی است بس شاد و خندان و من قبلا در
مطلب الارشاد الچروخ از ایشان نام برده ام) تصمیم گرفتیم به مصلی رفته و با ذکر فاتحه آن مرحومین را شاد بنموده و یاد مرگ را در دل هامان زنده کنیم .
هنگامی که به نزدیکی های مصلی رسیده صدایی بس مبهم به گوشمان رسید که کنجکاو شدیم و به سمت صدا حرکت کردیم . در آنجا فهمیدیم بنده ای از
عباد خدا فوت نموده و بازماندگانش در حال خواندن نماز میت بر جنازه ایشان بودند .
با توجه به اینکه شرکت در تشعیع جنازه اموات ثوابی بس بلند دارد و با توجه به اثری که در تهذیب نفس دارد تصمیم گرفته در تشعیع جنازه این بنده ی خدا
شرکت کنیم . دوچرخه هایمان را بر درختی قلف نموده و پس از آنکه سوره ی والعصر را خوانده و بر آنها پوف نمودیم با جمعیت همراه شدیم .
نمی دانم چطور بود که دائم در طول مسیر داستان سیاحت غرب به ذهنم می آمد . مثلا در آنجا خوانده بودم هنگامی که میت را به سوی گورش می برند
روحش در بین جمعیت حاضر است منتهی اینبار جمعیت را با چشم برزخی می بیند . مثلا عده ای را به شکل خر ، عده ای را به شکل گاو ، عده ای را به
شکل گرگ و عده ای را نیز به شکل شپش ! از این رو هر لحظه بر وحشتش افزوده می شود . این بود که هر چند قدم یک بار ذکر یا ستار را می گفتم تا شاید
خداوند اول بر خودم و بعد بر آن بنده خدا رحم کند . منادی دائم در طول مسی این ذکر را با صدای بلند تکرار میکرد :
به عزت و شرف لا اله الا الله محمدا رسول الله علی ولی الله
و جمعیت نیز بعد از او ذکر لا اله الا الله را تکرار می کرد . آری در آنجا تمام وجودت میگوید لا اله الا الله . . .
همین طور رفتیم و به سر قبر آن بنده خدا رسیدیم . چند تکه سنگ در سر قبر بود که به آنها لحد می گفتند . مرده را با شانه ی راست در درون قبر گذاشتند
و حاج آقایی در آنجا بود که تلقین را بر او می خواند . بیشتر از این نماندم و همراه با حسین به سوی مزار شهدا راه افتادیم . در بین راه با همان حاج آقا سلام
و علیکی کردم . وقتی وارد گلزار شهدا شدم ناخود آگاه یاد این مصرع سرود پایانی امسال افتادم : شهادت حیاته صراط نجاته
پس از تجدید پیمان با شهدا به سوی دوچرخه هایمان راه افتادیم . دوچرخه ها را در جلوی غسالخانه پارک کرده بودیم! وقتی می خواستم قفل دوچرخه را
باز کنم دوباره همان حاج آقا را دیدیم . رفتم و به او گفتم : ببخشید حاج آقا . میشه یه بازدیدی از غسالخانه داشته باشیم ؟))
گفت :(( می خواید برید تو؟؟))
گفتم : (( بعله !))
گفت :(( داخل نرید . خوب نیست می ترسید ها ؟؟))
گفتم :(( مشکلی نیست میخوایم بترسیم .))
این طور بود که حاج آقا رفت و با یک نفر صحبت کرد و اومد گفت :(( الآن میان در رو باز می کنن برید تو ))
در این هنگام بود که وحشتی بس بسیار بر جانم سایه افکند و دست و پایم شروع به لرزش کرد . مردی میانسال آمد . گفتم :(( ببخشید الآن مرده داخل
هست ؟)) گفت :((نه)) گفتم :(( ببخشید خیلی ترس داره .)) گفت :(( نه . سرنوشت هر آدمیه . بالاخره که باید بیاید اینجا .))
در را باز کرد . غسالخانه فضای خاص و عجیی داشت . آن مرد هم برای ما شروع به توضیح کرد : اینی که می بینید سردخونه است . روی اونجا مرده رو
می شوریم . اونجا کفنش می کنیم و . . .
وقتی که اومدم بیرون انقلاب عجیبی در درونم شده بود . اونجا فهمیدم که سهم آدم از این دنیا یه چار دیواری خاکی و سه تیکه پارچه ی سفیده و دیگر هیچ .
و این طور بود که یاد مرگ در دل هایمان زنده شد و صد البته جیگرمان پر شرب . . .
و السلام علی من اتبع الهدی